در
زمانهای دور مردی به کار تجارت مشغول بود و حجرهای داشت که در آن پارچه میفروخت.
از قرار او شاگردی داشت مودب و مومن که البته کمی خجالتی بود.
مرد تاجر همسری
داشت که غذاهای خوشمزهای میپخت و آشهای او زبانزد خاص و عام بود و دهان همه را
آب میانداخت.
روزی مرد تاجر
بیمار میشود و به حجره نمیرود.